آنکه مست آمد و دستی به دل ما زد و رفت در این خانه ندانم به چه سودا زد و رفت
خواست تنهایی ما را به رخ ما بکشد طعنه ای بر در این خانه تنها زد و رفت
این زمان نشسته بی تو با خدا آنکه با تو بود و با خدا نبود
می کند هوای گریه های تلخ آنکه خنده از لبش جدا نبود
باشد بسوزانم ولی خاکسترم را پس بده خاکستر لبخندهای آخرم را پس بده
تنها خدا نام تو را حک کرده بر انگشترم انگشتهایم مال تو انگشترم را پس بده
بايد امشب اشك را باور كنم لحظه را با گريه هايم سركنم
بايد از گنجينه ى اندوه و اشك گونه هاى خشك شب را تر كنم
بر چرخ فلک هيچ کسي چيره نشد وز خوردن آدمي زمين سير نشد
مغرور بداني که نخوردهست ترا تعجيل مکن هم بخورد دير نشد
بر خاک بخواب نازنین تختی نیست آواره شدن حکایت سختی یست
از اشک های پاک خود فهمیدم لبخند همیشه راز خوشبختی نیست
نظرات شما عزیزان: